الان که دارم این چند خط رو مینویسم، توی بیمارستانم و منتظرم که مامان کوکب داروهام رو از داروخونه بیمارستان بگیره و بیاد بریم خونه. نرگس باجی هم داره زیر زیرکی از روی کاغذم میخونه.
-«من از روی دست کسی نمیخونم!»
بله. معلومه! بیخیالش! راستی بیخود نگران نشین. قضیه بیمارستان و اینها اونقدرها هم جدی نیست. باز هم یک می شوت بازی داشتم. بالاخره هر از گاهی شوت بازی لازمه. بیشتر از یه ماهه که خیلی افسردهام. انگار همه غم و غصههای دنیا روی شونههام توی کیف کولی ام بود. از همه نوع غمی رو حمل میکردم. ماه قبل مامانبزرگم عمرشرو داد به شما. از همون موقع شروع شد. انگاری یواش یواش هر چی غم و غصه بود رو زمین یا رو هوا جمع میکردم توی کیفم و با خودم اینور اونور دنبال خودم میکشیدم. از قرضهای بابام، مشکل چشم راست خواهرم، بیماری خالهام و اینها بگیرین تا مشکلم تو کتابخونه، مشکلات مالی و سختتر شدن درسها.
منم معمولاً این چیزها رو به کسی نمیگم. میدونین کم پیش میآد درد دل کنم. نمیدونم چرا. شاید من زبون خوبی نیستم یا شاید تا حالا گوش خوب و مورد اعتمادی پیدا نکردم. برای همین همیشه همه چی رو میریختم توی خودم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد. این شد که به قول دکتر احمدیزاده، من ترکیدم!
آخه دکتر میگفت: «آدمها مثل بادکنک هستن. شما میتونین بادکنک رو با هوا پر کنین. اما تا یه حدی. وقتی بیشتر از اون حد بشه دیگه بادکنک میترکه. آدمها هم همین جوری هستن. تا یه حدی میتونن اسرار شخصی یا غم و غصه داشته باشن اما بیشتر از اون غمباد میگیرن و دیگه براشون قابل تحمل نیست و میترکن. فقط ترکیدنشون صدا نداره. خیلی بی سر و صدا افسردگی میگیرن و اگه این ماجرا ادامه پیدا کنه خطرناک هم می شه.»
بی خود نیست از قدیم و ندیم میگن:
«بادکنک را باد کنی، باد میشود!
افسردگی ادامهدار، حاد میشود!»